.



امروز مامانم رفت مهموني اي كه دعوت شده بوديم و من باهاش نرفتم چون گفت دختر عمه ها گفتن نميرن و به خاله زنگ زد كه به دختر خاله زنگ بزنه اگه اون ميره من هم برم كه اون هم گفت نميره پس من هم نرفتم مامانم ميگفت با همزاد در ارتباطي ازش بپرسي ؟! شايد اون بره گفتم نه باو و به اين فكر كردم كه چقدر نسبت به قبلا كمتر تو تلگرام باهمديگه در ارتباط هستيم  حالا كه من از اولِ فروردين جوين شدمُ نميخوام ديليت كنم اون خيلي دير به دير انلاين ميشه اگه هم انلاين بشه وختيِ كه من افلاينم و ميره تا دفعه يِ بعديُ باز هم همين آشُ همين كاسه وختي هم كه مامان اومد گفتم كي اون جا بود ؟! گفت همزاد گفتم سراغِ منُ نگرفت ؟! گفت نه ولي صاحب خونه خيلي گفت فلانيُ كو ؟!


امروز بابام رفته بود خونه خالهُ عمو با عمه ها دررابطه با مسائلي كه بينِ عمهُ شوهر عمه پيش اومده بود حرف بزنن دو نفر که همديگه رو دوست دارن ولي خب يسري از حرف هاُ رفتارهايِ شوهر عمه باعث ميشه كه عمه به طلاق فكر كنه دوباره جمعه نميدونم كجا ميخوان برن همه نفري به همراهِ شوهر عمه باهمديگه حرف بزنن  بچه هاشون هم به طلاق راضين ميگن وختي باباشون خونه نيست ارامش دارن چقدر بده جوري باشي كه بچه هات چشمِ ديدنت رو نداشته باشن  من شخصا بابامُ يه چند ساعت تو خونه نبينم ديوونه ميشم دختر عمه ديگري كه تويِ تلگرام يه گروهي به اسمِ ستادِ بحرانِ فلاني تشكيل داده بودُ توش خبرهايِ مربوطه رو اعلام ميكرديم حذف كرد


امروز گفتيم بريم يه دشتي دمني صحرايي طبيعتي جايي با يكي از خاله هاُ يكي از عمه ها قرار گذاشتيم كه با ماشين بريم سراغشون  تو ماشين كه بوديم عمو زنگ زد گفت كه دختر عمه داره ميره سراغِ عمه و شما ديه نريد بعد هي مامانم به بابام ميگفت ما بهش گفتيم پنج ديقه ديه بياد پايين الان دمِ درِ معطل ميشه شايد دختر عمه نره سراغش بابام هي گوش نميكرد رفتيم سراغِ خالهُ چون يكم زود رفته بوديم يكم معطلش شديم تا بياد پايين بعد رفتيم سرِ كوچه خونه يِ عمه اينا ديديم عمه اونجا وايساده واسش بوق زديم اومد سوار شد رسيديم به يه جايي كه بقيه اون جا بودن وايساديم تا خانواده يِ اخر هم برسنُ با هم حركت كنيم رسيديم مقصد نگم از هوا براتون به معنايِ واقعي بهشت بود نه گرم بود نه سرد بود معتدل بود اشتباه كرده بودم پالتو پوشيده بودم يه عالمه عكسُ فيلم از طبيعت گرفتم نشستيم كلي ميوه شيريني شكلات چايي اجيل خورديمُ گفتيمُ خنديديمُ زِ غوغايِ جهان فارغ شديم يكم ارايش كرده بودم همه ازم تعريف كردن حالا ارايشم چي بود ؟! يه ذره كرم پودر يه ذره سايه يِ چشم يه ذره رژِ لب وختي ميگم يه ذره يعني يه ذره ها يه ذره بابام رفته بود سرِ درخت همه ازش عكسُ فيلم ميگرفتنُ نگرانش بودن تو بالاترين نقطه يِ درخت همه ميگفتن الان ميفته  ولي نميدونم چرا اصلا من نگران نبودم چون ميدونستم نميفته يا حتي اگه بيفته چيزيش نميشه با اين كه ارتفاعِ درختِ از سطحِ زمين زياد بود يادِ اون شمالي افتادم كه بابام تو تاريكيِ شب رفته بود تو درياُ تا اون جايي كه ديه نميشه هيچ چيزيُ ببيني دور شده بود به بچه ها گفتم يادتونِ چقدر كولي بازي دراوردم ؟! بچه ها خنديدنُ گفتن اره ولي يادمِ خيلي بد بود همش صداش ميزديمُ ميگفتيم بسه ديه بيا و اون يا دست تكون ميداد يا شوت ميزد كه يعني حالش خوبِ بعد ميرفت زيرِ آبُ درنميومد واي كه داشتم ديوونه ميشدم  چقدر بي تابي كردم چقدر بالا پايين پريدم چقدر جيغ زدم  چقدر رو شونه هايِ دختر عمه گريه كردم  به معنايِ واقعيِ كلمه كولي بازي دراوردم  همه نگران شده بودن چيزيم بشه  وختي هم اومد همه عمه هامُ بقيه به بابام خورده گرفتن كه به فكرِ خودت نيستي به فكرِ قلبِ دخترت باش بابام به اندازه يِ سنِ من نجات غريق بوده ولي خب نهيليسم است ديگر گاهي دلش ميخواهد بيخودُ بيجهت خودش را نگران كند خلاصه كه گفتيم عصرِ كي ميره خونه اخه بايد حتما بريم خونه يِ يكي توافق كردن بريم خونه خاله ماُ خاله رفتيم خونشون بقيه ام يكي يكي ميومدن  شام فلافل خورديم بچه ها با لپ تاپِ دختر دايي از يه سايتي با توجه به چند تا سوالي كه ازشون پرسيده ميشه ميفهميدن كه شخصيتشون شبيه به شخصيتِ كدوم يك از شخصيت هايِ هري پاترِ واسه هركدوم هم بايد ايميلِ جدا ميزدن اول نوبتِ دو طفلانِ مسلم بود يكي از ايميل هامُ دادم كه بتونن باهاش تستُ انجام بدن بقيه يكي يكي تستُ انجام ميدادنُ نوبتِ من كه شد زارت پسر دايي گفت با لپ تاپ كارِ واجب داره يكم مقاومت كردم ولي نتيجه بخش نبود خيلي بهم برخورد بچه ها گفتن با گوشي هم ميشه بيا تا برات انجام بديم گفتم نميخوام ديه كنارِ دختر عمه كه نشسته بودم نميدونم بحث بينِ بقيه بود يا خودش با خودش داشت حرف ميزد كه گفت من واقعا دلم نميخواد تا اخرِ عمر زندگي كنم دلم ميخواد برم يه كشورِ ديه واسه هميشهُ واسه مسافرتُ كلا منظورش اين بود كه دلش نميخواد تا اخرِ عمر عينِ مامانامون كه سنُ سالشون بيشتر از ماعه روتينُ حوصله سر برُ آپديت نشده باشه گفت تو دوست نداري از كشور بري ؟! گفتم چرا معلومه كه دوست دارم و به اين فكر ميكردم كه جدا از مسئله يِ پولُ اجازهُ دلتنگي من بلحاظِ روحي جسمي ادمِ اين دور بودن ها از خانهُ خانواده نيستم يه چند ديقه هم رفتم نشستم تو اتاق بابام صدام زد كه بيا تو جمع رفتي خودت تنها نشستي  همزاد اينا هم نميدونم مهمون داشتن يا مهمون بودن نيومده بودن  دختر خالهُ شوهرش هم نميدونم مهمون داشتن يا مهمون بودن نيومده بودن خاله ميگفت جاشون چقدر خاليِ ولي من هيچي حس نميكردم يعني برام مهم نبود مثلا از امشب ميخواستم تا باهام حرف نزدنُ باهام كاري نداشتن باهاشون حرف نزنمُ كاري باهاشون نداشته باشم فكر كنم موفق شدم كلا همه چي به مناطقِ شرجيِ چپُ راستم بود


امروز عمه غروب زنگ زد گفت غذا ميخريم ميايم خونتون  شوهرِ عمه ديگري اومد خونمون با بابام در رابطه با خودشُ عمه حرف بزنه كه البته داخلِ خونه نيومد تو حياط حرف ميزدن مامانم زنگ زد به عمه اينا كه اره فلاني اينجا اومده داره با فلاني حرف ميزنه فعلا نياين  كلي سرِ كوچه سرگردون بودن  مامانم دو طفلانِ مسلمُ اجير كرده بود كه سرُ صدا راه بندازن كه شوهر عمه معذب شه بره يا تلفنُ داد دو طفلانِ مسلم برن بدن بابا كه مثلا الكي يكي باهاش كار داره شوهر عمه معذب شه بره ديه شوهر عمه رفتُ عمهُ داييُ بچه هاشون اومدن  ولي خب كاشف به عمل اومد كه دمِ در همديگه رو ديدنُ گفتن اومديم شب نشيني غذاشون هم گذاشته بودن داخلِ ماشين مرغ سخاري خريده بودن سسِ انار ميزديمُ به دندون ميكشيديمُ با دختر عمه به يادِ وخت هايي كه با دختر عمه ها ميريم بيرون غذا ميخوريم گفتيم بالِ چَِررررب و ميخنديديم راجبِ عمهُ شوهر عمه حرف زدنُ راهكار ارائه دادن  عمه بيشتر از همه عصبانيُ ناراحت بود اين وسط شوخي هايي هم در اين رابطه ميشد از بقيه يِ قضيه يِ ازدواج اشتباهي هم حرف زدن يهو ديدم پسر عمه عصباني شد گفت گوه خورده ميريم با پسر دايي شيشه مغازشُ مياريم پايين و خيلي مصمم بود رو حرفش


امروز دختر عمه يه گروه كه متشكل از منُ خودشُ دو تا از دختر عمه هام بود به اسمِ ستادِ بحرانِ فلاني كه مثلا خبرهايِ مربوطه رو اونجا اعلام كنيم ساخت واي كه من پاره شده بودم از خنده به خاطرِ اسمِ گروه بچه ها جزعي توضيحِ واضحات ميدادن كه چي شده چي نشده من خيلي كلي فقط گفتم كه فقط چيزهايي كه خودشون ميدونن بوده  يعني حرف هايِ بابامُ كه تو بطنِ ماجرا بوده رو بهشون نگفتم


به علتِ وضعيتِ نامناسبِ آبُ هوا سيزده به درُ گفتيم از اولِ ظهر تا آخرِ شب بريم خونه خالهُ عمو هر خانواده هم هر غذايي كه دلشون خواست درست كنن ببرن مامانِ من خورش كنگر درست كرد بقيه دلمهُ قرمه سبزيُ استنبليُ اينا از هر كدوم يكي يه ذره خوردم ولي حسابي سير شدم و همچنان معتقدم دستپختِ مامانم از دستپختِ همه خوشمزه ترِ ميگفتيم اولين دورهميِ سالِ نودُ هشتمونِ درواقع منظور قضيه يِ اشِ شريكي بود كه البته اون مالِ جمعه هاست و اين سه شنبه بود اول ما رفتيم بقيه ام پشت بندِ ما اومدن خالهُ دختر خاله ظرف ها رو شستنُ بقيه ام كمك ميكردن ما هم يا داشتيم تلويزيون ميديديم يا داشتيم با گوشي هامون كار ميكرديم  به شدت تشنم شده بود  چاييُ خرمايي كه خوردم خيلي بهم مزه داد بعضي ها رفتن بيرون بعضي ها خوابيدن من هم همينطوري الكي دراز كشيدم بيدار كه شدن گفتيم يه سر حداقل بريم بيرون خوراكي موراكي جمع كردن رفتيم  انقدر سرد بود كه ديه اصلا ننشستيم برگشتيم خونه خالهُ عمو كه البته اتفاقي هم كه افتاد بي تاثير نبود همه تو افق محو بودن  كلي پفكُ چيپسُ ماست خورديم اقايونُ پسرها بادمجون كباب ميكردن  مامان هاُ دخترها پوستِ بادمجونُ ميكندنُ ميكوبيدنُ خلاصه كه يه ميرزاقاسميِ خيلي خوشمزه اي خورديم و تا قبل از درست شدنش هم من هيچ تصويرِ ذهني اي از اين غذا نداشتم و ميگفتم من تا الان نخوردم دوست ندارم همه ميگفتن مگه ميشه نخورده باشي دوست نداشته باشي غذايِ شماليِ تو شمال حتما خوردي  تو خونه بويِ جنگل هايِ شمال ميومد خيلي صفا داشت يدونه آبشار يا كوزه تو حياط زديمُ عكسُ فيلم هم گرفتيم ولي من از گالريِ گوشيم حذفش كردم چون خيلي خوب نشد داشتيم ورق بازي ميكرديم يهو ديدم دورهمي بعد از مدت ها شروع شده از ذوقِ مهران مديري پريدم جلو تلويزيون بچه ها گفتن كجا گفتم مگه تموم نشد ؟! گفتن نه هشت تاييِ


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Loretta Michael پارکت abccom به رنگ خدا BTS fanfiction شرکت فروزان فام فجر من و خدایی در این نزدیکیست